آخ....قصره گم
<><><><>
شاید امرو شاید صو بچم
آی غریبه
کلاوه رمیاگه یش هیلم ارای تو
تو که شون میلکانم گردیه
ل ای داخ آباد قصره
چن سال آزگاره دار خنه خشکه
ناود گرانه قصرگم اما
کوله بار حزرته گانم خمه کول و چمه غربت
بس که داواند پر ل غربتیه
بس که منالیلد فراموش بینه و و دس چینه
دلم تواد هاوار بکم
"بیلن بنالم ل دریونه وه " "برا قصرم رو برا قصرم رو"
نخله گان گیرن،که ره پیوه گان پلمه گیره گردیه سیان و شونمان
غریبه گان شون میلکانمان گردنه
وختی در کریایمن ل ای ولات خیون و آگره
کس ری و پی مان نیا
ایسه و شون ایمه یی بر ...
قصری وختی گم بی که ل قصری بریا
وتم یه کو گریم دواره
جو جاران جار شافتیله روشن کیم و
درد خوه مان خیمنه آگرگه تا دردگان گشتی بسوزن
ایسه هر روژ و ناو دلم چوارشنبه سوریه
نه ایوه هاتین و نه قصری من...گوراگان مردن...
قصری نمن/ایرا پر ل غریبه س/شون میلکانمان گیریاس...آخ
از همشهریان قصرشیرینی وخوانندگان محترم دیگر تقاضا میکنم مطالعه داستان (قصرویران)را از بخش نخست آغاز نمایند.لازم به ذکر است که نگارش این داستان بیش از پنج سال بطول انجامیده وفقط خلاصه کوتاهی از آن دوسال پیش بدون اطلاع بنده توسط انتشارات سپاه منتشر گشته است (که حکایتش را در مقدمه بخش اول آورده ام) ودرحال حاضر نسخه نهائی ودر حال ویرایش آن را برای نخستین باردر اختیار هموطنانم قرار داده ام.
چون داستان ،یک داستان بلند میباشد فقط پیگیری بخشهای پیاپی آن( که بتدریج در همین وبلاگ خواهد آمد) به درک و فهم درست واقعیات رخ داده در این شهر مرزی اشغال شده درزمان جنگ تحمیلی کمک خواهدکرد.
هدف اصلی نگارنده برای مکتوب نمودن خاطرات همشهریانم در یک قالب مطلوب و(به زعم خودم)جذاب،باز گوئی درست وقایع رخ داده ،به دوراز شایعات و اتهامات بی پایه و اساس است.شایعاتی غیرمنصفانه که سالهاست عده ای ناآگاه(عمدا" و یا غیرعمد) دارند به آنهادامن زده شاخ و برگ میدهند.وجه دیگراین داستان بیان روحیات،بیم ها،رنجها وتردیدهای یک زن ایرانیست که در مکتب پدری متدین و مبارز تربیت شده است وشاید قابل تعمیم به تمام شیرزنانی باشد که درجریان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی همواره در صحنه مقاومت دلگرمی دهنده ی مردانشان بودند.
امید است بامطالعه این داستان و معرفی آن به دوستان و آشنایانتان به این پروسه ی باطل و تفرقه افکن پایان ببخشیدودر ضمن باید یادآور گردم که حقیر بدون اخذ نطرات شماخوبان و اطلاع از تاثیر داستانم بر مخاطبینش قادر به ادامه کار نخواهم بود.بنابراین مرااز هم از نقائص و هم از نقاط قوت داستان مطلع سازید تادر ادامه ی کار، اولی را اصلاح نموده و دیگری را برجستگی وقوت بیشتری ببخشم.
باسپاس از توجه شما-مهردادمیخبر
(شعرصدرمطلب از خانم پریوش ملکشاهی شاعره همشهری و برگرفته از وبلاگ "قصرشیرین شهرخاطره ها" میباشدوترجمه آن بدین شرح است:)
شاید امروز،شاید فردا بروم
آهای غریبه!
این ویرانه ها را هم برای تو برجای میگذارم
توئی که حتی جایگاه اجدادمان را هم از ماگرفته ای
در این داغ آباد ،قصر
چندسال آزگاراست که درخت حنا خشک شده
نامت گرانقدراست اما
کوله بار حسرتهایم رابدوش میگیرم و به غربت میروم
بس که دامانت پراست از غربتیها
بس که بچه هایت از دست رفته و فراموش شده اند
دلم میخواهد فریاد بکشم
بگذارید بنالم از ته دل"برادر قصرم مرد.برادر قصرم رفت"
نخلها میگریند،.........
بیگانه ها جایگاه اجدادمان را گرفته اند
وقتی بیرونمان کردند از این سرزمین خون و آتش
کسی به ما راه نداد
...............
قصری هنگامی گم شد که از همشهری خود برید
گفتم باز هم دور هم جمع خواهیم شد
مثل قبلا"در چهارشنبه سوریها مشعل روشن خواهیم کردو
دردهایمان را در آتش می اندازیم تا همه شان بسوزند
حالا هرروز درون دلم چهارشنبه سوریست
نه شما آمدید و نه قصری ماند...بزرگان همه مردند...
قصری نماند/اینجاپراست از غریبه/جایگاه اجدادمان اشغال شده است...آخ